مطلب آخر
ديگه چي بايد بنويسم؟ چيزي براي گفتن نيست، شايدم حوصله ش رو ندارم. هواي خوبيه، آفتابي، گاهي يه تيكه ابر جلوي خورشيد رو مي گيره، باد هم مي وزه. مي تونست روز قشنگي باشه، چند ساعتي بي تفاوت قدم مي زنم. به آدما نگاه مي كنم، ديگه فكر نمي كنم كه چرا اينقدر احمقانه خوشحالن يا چقدر زندگي رو جدي گرفتن، ديگه چيزي برام مهم نيست. مهم نيست كه چندتا خيابون رو چندبار از اول تا آخرش راه رفتم و پشت ويترين چندتا مغازه ايستادم و به اجناس پشت شيشه نگاه كردم.
ديگه چيزي مهم به نظر نمي رسه، شايد هم از اول مهم نبود، ولي همينكه فكر مي كردم يه چيزايي برام مهمه كافي بود براي زندگي، نه؟
"خب كه چي؟" مي خواي بگم دوست من؟ راستش جواب نداره، ولي يه چند ماهي بود كه فراموشش كرده بودم، ديگه بهش فكر نمي كردم. بهت گفته بودم كه ما انتخاب مي كنيم، اما چيزي كه مهمه اينه كه چطور با انتخاب هامون كنار بيايم و زندگي كنيم. ميشه از هركسي چيزي ياد گرفت اما من از يه تو ياد گرفتم كه چطور نفرت بورزم، چيزي كه هيچ كس ديگه نمي تونست بهم ياد بده و من از اين بابت خوشحالم.
ديگه از قدم زدن هم خسته مي شم. الان توي اتاقم هستم، روي تخت دراز كشيدم،پلك هام سنگيني مي كنه، دوست دارم بخوابم و ديگه چشمهام رو باز نكنم. باز برمي گردم به اون روز. اما اين بار ديگه همه چي يادم مياد. نشسته بود روبه روم و به درخت تكيه زده بود. روسري سفيد با نقش هاي دايره اي سياه كه گوشه هاش آويزون بود و باد مي خورد و ميومد روي صورتش. چند تار از موهاش از زير روسريش اومده بود بيرون، اما اين بار وقتي بهم نگاه كرد دوباره همون نعشگي خاص بهم دست داد. چشمهاي سياهش عمقي داشت كه من رو به سمت خودش مي كشيد. هميشه چيزي رو براي بار دوم حس كردن لذت بيشتري داره، اما من ديگه چيزي از لذت نمي فهميدم. خودم رو توي چشمهاش ديدم، اطرافم رو سياهي شفافي گرفته بود و از روزنه ي كوچكي دنياي واقعي بيرون رو تماشا مي كردم. خودم رو مي ديدم كه ايستاده بودم، به رو به روم خيره شده بودم و كوچكترين حركتي نمي كردم. روزنه كوچك و كوچك تر مي شد تا اينكه به كلي بسته شد و من از دنياي واقعي جدا شدم. حالا اطرافم سياهي مطلق بود. مي تونستم به هر سمتي كه بخوام حركت كنم. اما حس كردم كه دارم به تمامي جهات حركت مي كنم. سياهي من رو درون خودش مي بلعيد. تمام ذرات وجودم داشت تجزيه ميشد. كم كم آگاهيم رو از دست دادم و ديگه هيچي حس نكردم. فقط سياهي باقي مانده بود...