مطلب آخر

فراموش كردم، ديگه چيزي يادم نمياد، يادم نمياد وقتي رو كه روي سكو نشسته بود و به درخت پشت سريش تكيه زده بود. راستي! روسريش چه رنگي بود؟ يادمه چند تار از موهاش از زير روسري بيرون زده بود و به گونه هاش چسبيده بود. ديگه هرچي چشمام رو مي بندم و به اون روز فكر مي كنم، هرچي سعي مي كنم چهره اش رو تو ذهنم بازسازي كنم، ديگه از اون نگاه هاي خمار كه باعث نعشگي عجيبي در من مي شد چيزي به خاطرم نمياد. 

ديگه چي بايد بنويسم؟ چيزي براي گفتن نيست، شايدم حوصله ش رو ندارم. هواي خوبيه، آفتابي، گاهي يه تيكه ابر جلوي خورشيد رو مي گيره، باد هم مي وزه. مي تونست روز قشنگي باشه، چند ساعتي بي تفاوت قدم مي زنم. به آدما نگاه مي كنم، ديگه فكر نمي كنم كه چرا اينقدر احمقانه خوشحالن يا چقدر زندگي رو جدي گرفتن، ديگه چيزي برام مهم نيست. مهم نيست كه چندتا خيابون رو چندبار از اول تا آخرش راه رفتم و پشت ويترين چندتا مغازه ايستادم و به اجناس پشت شيشه نگاه كردم.

ديگه چيزي مهم به نظر نمي رسه، شايد هم از اول مهم نبود، ولي همينكه فكر مي كردم يه چيزايي برام مهمه كافي بود براي زندگي، نه؟

"خب كه چي؟" مي خواي بگم دوست من؟ راستش جواب نداره، ولي يه چند ماهي بود كه فراموشش كرده بودم،‌ ديگه بهش فكر نمي كردم. بهت گفته بودم كه ما انتخاب مي كنيم، اما چيزي كه مهمه اينه كه چطور با انتخاب هامون كنار بيايم و زندگي كنيم. ميشه از هركسي چيزي ياد گرفت اما من از يه تو ياد گرفتم كه چطور نفرت بورزم، چيزي كه هيچ كس ديگه نمي تونست بهم ياد بده و من از اين بابت خوشحالم.

ديگه از قدم زدن هم خسته مي شم. الان توي اتاقم هستم، روي تخت دراز كشيدم،‌پلك هام سنگيني مي كنه، دوست دارم بخوابم و ديگه چشمهام رو باز نكنم. باز برمي گردم به اون روز. اما اين بار ديگه همه چي يادم مياد. نشسته بود روبه روم و به درخت تكيه زده بود. روسري سفيد با نقش هاي دايره اي سياه كه گوشه هاش آويزون بود و باد مي خورد و ميومد روي صورتش. چند تار از موهاش از زير روسريش اومده بود بيرون،‌ اما اين بار وقتي بهم نگاه كرد دوباره همون نعشگي خاص بهم دست داد. چشمهاي سياهش عمقي داشت كه من رو به سمت خودش مي كشيد. هميشه چيزي رو براي بار دوم حس كردن لذت بيشتري داره، اما من ديگه چيزي از لذت نمي فهميدم. خودم رو توي چشمهاش ديدم، اطرافم رو سياهي شفافي گرفته بود و از روزنه ي كوچكي دنياي واقعي بيرون رو تماشا مي كردم.  خودم رو مي ديدم كه ايستاده بودم، به رو به روم خيره شده بودم و كوچكترين حركتي نمي كردم. روزنه كوچك و كوچك تر مي شد تا اينكه به كلي بسته شد و من از دنياي واقعي جدا شدم. حالا اطرافم سياهي مطلق بود. مي تونستم به هر سمتي كه بخوام حركت كنم. اما حس كردم كه دارم به تمامي جهات حركت مي كنم. سياهي من رو درون خودش مي بلعيد. تمام ذرات وجودم داشت تجزيه ميشد. كم كم آگاهيم رو از دست دادم و ديگه هيچي حس نكردم. فقط سياهي باقي مانده بود...

.

.

.

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت...

.

.

.


 


  

روسري سفيد

به خودم جرئت دادم و رفتم جلو، مثل اينكه منتظرم بود، هيچ حركتي نكرد. دست بردم و گره روسري اش را باز كردم. در چهره اش هيچ تغييري ديده نمي شد اما توي دلش ترسي آميخته با شوق حس مي كردم. روسري اش را كنار زدم و سنجاق سرش را باز كردم و چند قدم عقب ايستادم.

باد نمي وزيد، برگهاي درختان كه هميشه از باد و سرما مي لرزيدند همه بي حركت ايستاده بودند و تماشا مي كردند. صدايي مي شنيدم، منبع صدا يا توي سرم بود يا در چهره ي دختري كه رفته رفته داشت محو مي شد. احساس كردم دارم سقوط مي كنم، ميوه ي ممنوع چيده شده بود اما احساس پشيماني نمي كردم.

باد شروع به وزيدن كرد و موهاي دختر را در هوا رقصاند و به دنبال آن روسري سفيد با نقشهاي دايره اي سياه را به آسمان برد و من چشم از آن بر نمي داشتم. هرچه بالاتر مي رفت رفته رفته نقشهاي سياه آن ناپديد مي شد تا اينكه كاملا به رنگ سفيد در آمد. شبيه يك فرشته كه از آسمان آمده بود تا موهاي سياهي را بپوشاند كه تا حالا هيچ چشمي آن را نديده بود.

روسري سفيد ديگر ديده نمي شد.

روي نيمكت چوبي نشسته بودم و به درختي كه پاييز آخرين رمق هايش را مي كشيد چشم دوخته بودم. آخرين برگ، خود را با تمام توان به شاخه ي خشكيده نگاه داشته بود تا اينكه بالاخره تصميم گرفت تسليم شود و خود را رها كند. برگ جدا شد و توي هوا چند بار چرخ خورد و روي زمين آرام گرفت.

سردم بود. دستهايم را بغل كردم و توي خودم جمع شدم.

وقتی واقعیت و خیال به هم می آمیزد!

یک روسری سفید، روشن­تر از آن ابرهای سفیدی که جایی روی سر فرشته ها حرکت می کنند، با نقش های دایره­ای سیاه که آن را تزیین کرده است. آن را تا روی پیشانی­اش جلو کشیده و دو گوشه آن را زیر چانه­اش گره زده است. انتهای آنها که آویزان است، با وزش نسیم حرکت می­کند و گاه روی صورتش می­آید. موهای سیاهش که  از زیر روسری پیداست به طور مرتب به سمت عقب جمع شده و شاید با سنجاق سر بسته شده باشد. روسری را طوری گره زده که وسوسه­ام می­کند دست ببرم و گره آن را باز کنم. آن­وقت روسری­ از روی سرش لیز بخورد و روی شانه هایش بیفتد. سنجاق سرش را باز کنم تا موهاش رها شوند و بتوانم  ببینمشان. او را بدون روسری ندیده بودم و نمی­دانستم چه شکلی می شود، به همین خاطر ترسی در دلم داشتم. آیا همانطور خواهد بود که همیشه خیال می کردم؟ آیا با دیدن آنها نظرم درباره­ی او عوض می­شد یا جذابیت او را در نگاهم بیشتر می­کرد؟ می­ترسیدم که آن چهره پاک و معصوم را که وقتی چشمهام را می­بستم پشت پلکهام می­نشست، در میان رقص موهایش در نسیم ملایمی که می­وزید از دست بدهم و برای همیشه فراموش کنم. به همین خاطر ترجیح می­دادم او را همیشه به همین صورت ببینم که الان در مقابلم بود.

خواب بود یا بیداری؟ نمی­دانم. هرچه فکر می­کنم که این صحنه را کجا دیده بودم یا کجا برایم اتفاق افتاده بود چیزی به خاطرم نمی­آید. شاید هم اصلا این اتفاق رخ نداده بود و آن را در خیالاتم پرورانده بودم،  شاید مربوط به وقتی بود که سرزده به خوابم می­آمد و رویاهای شبانه­ام را مغشوش می­کرد. آن­جایی که به غیر از من و او کس دیگری حضور نداشت. بدون اضطراب و دغدغه­هایی که در دنیای واقعی به سراغمان می­آمد، با هم خلوت می­کردیم. از شر نگاه آدمهایی که همیشه هنگام عبور چپ­چپ به ما نگاه می­کردند در امان بودیم. کسی نبود که جلو بیاید، خلوتمان را به هم بزند و بپرسد که شما با این خانم چه نسبتی دارید.

شبها وقتی می­خوابیدم که او پلک­هایش را روی هم می­گذاشت. شبهایی که تا دیروقت بیدار می­ماندم و خوابم نمی­برد می­دانستم که او هم بیدار است و دارد به آسمان نگاه می­کند. آنوقت تمام ستاره­ها را در چشمان سیاهش جمع می­کرد تا وقتی به خوابم می­آمد آسمان رویاهایمان بی­ستاره نباشد.

ادامه ندارد...

 

صدا

من دارم از جایی با شما حرف میزنم که به جز صدا چیز دیگری وجود ندارد. اتاقم همه از صدا ساخته شده، تمام آجرها و گچ کاری ها و تمام وسایلش از صداهایی ساخته شده که تن آن صداها، رنگ و جنس آنها را مشخص میکند. صداهای زیر رنگ روشن دارند و شکننده اند و صداهای بم دارای رنگ تیره تر و جنس نرم تری هستند. البته این مساله در مورد غذاها و نوشیدنی ها هم درست است و نیازی نیست که اضافه کنم غذاها و نوشیدنیها با طعمهای مختلف چه نوع صدایی دارند، فقط این را به شما میگویم که من از غذا با صدای بم و نوشیدنی با صدای زیر بیشتر خوشم می آید. ایجاد ارتباط بین آدم ها فقط از طریق صدا، بدون آنکه مجبور شوی آنها را ببینی و دستشان را بفشاری و تکان بدهی، خیلی لذت بخش تر است، حداقل برای من که اینطور است و اگر ذوق جمعی به این سمت پیش می رفت ما شاهد این می بودیم که آدمها از طریق صدا اعمال جنسی خود را انجام می دادند، بدون اینکه مجبور باشند تماس فیزیکی داشته باشند. از خانه میزنم بیرون تا طبق معمول هر بعد از ظهر توی پارک قدم بزنم. این تنها کاری است که برای انجام آن هیچ وقت فکر نمی کنم، چون از وقتی که یادم می آید این کار را انجام می دادم و خیلی مسخره است که بخواهم فکر کنم که چرا این کار را انجام می دهم، درست مثل این است که بخواهم از یک گاو بپرسم تو چرا یک گاو هستی چون یک گاو هیچوقت برای گاو بودنش دلیل قانع کننده ای نخواهد داشت. برای یک نویسنده بهترین چیز این است که فقط یک صدا باشد، هیچکس نویسنده ای را جز از طریق صدا نشناخته. حالا هم که به اطرافم نگاه میکنم هیچ کس به من توجهی ندارد. برای هیچکس مهم نیست که یک نویسنده چه قیافه ای داشته باشد. برای هیچ کس مهم نیست که یک نویسنده چه جور لباس بپوشد، یا نوع راه رفتنش چگونه باشد. اما برای همه مهم است که صدای او را بشنوند، آن هم از طریق نگاه کردن به سطرهای کتابش. اما حالا دارم قدم میزنم. یک صدا فقط وقتی میتواند وجود داشته باشد که حرکت کند و این را کسی درک نمیکند

تجربه ای نو در نوشتن

لطفا نظر بدهید

اول چند خط افقي مي­كشيدم و بعد آنها را با خطوط عمودي مي بريدم، سپس شروع مي­كردم به كشيدن خطوط درهم و برهم خميده و دايره ­اي و در آخر فضاهاي ميان آنها را به دلخواه رنگ مي­زدم. اغلب شكل معني ­داري از آب در نمي­ آمد ولي از نگاه كردن به آن لذت مي­بردم.  لذتی شبیه  خالی کردن یک مثانه ی پر توی کاسه ی توالت.

ميان اين خطوط كج و معوج چيزهاي زيادي مي­توانستم ببينم. يكبار يك مجسمه­ ي سنگي ديدم كه خيلي شبيه به فردي بود كه چهره ­اش هيچوقت در ذهنم نمي­ ماند و فقط هنگامي كه شخصي را شبيه او مي­ديدم یادش می افتادم.

مجسمه همينطور يكريز مي­خنديد. احتمالا مجسمه­ ها فقط مي­توانند بخندند، به همين خاطر نمي­شد فهميد كه او دارد از خوشحالي مي­خندد يا از ناراحتي.

بهش گفتم ازت خوشم مياد.

و او خنديد: هه هه هه هه......

ببينم تو شبيه كسي نيستي؟

هه هه هه هه.....

حتما نيستي، شايد كسي شبيه تو باشه.

هه هه هه هه.....

مي­تونم باهات يه عكس يادگاري بگيرم؟

هه هه هه هه....

فكر كنم اين يعني اين كه مي­تونم.

بعد با او يك عكس دو نفري انداختم كه هنوز دارمش اما ديگر شبيه كسي نيست و اصلا هم نمی خندد. بعد از آن ديگر مجسمه را نديدم، نه توي آن خط­ خطي ها و نه توي هيچ خط­ خطي ديگري كه بعد از آن انجام دادم.

آسمان عاطفه ندارد...

 متن از کتاب تنهایی پر هیاهو اثر بهومیل هرابال

کتابی که بارها خوانده ام و هر وقت که دلم می گیرد باز کتاب را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن و باز دوباره آرام می شوم.

با هم رفتیم به ناحیه ی اوکروهنیک و از بلندی تلی بادبادک را رها کردیم در هوا و بلند که شد یک مدتی نخ دادم تا رفت بالاتر . دختر کولی صورتش را با دست پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود، چشمهای بازمانده از اعجاب، و بعدش گرفتیم و نشستیم و من خواستم سر نخ را به دست او بدهم ، ولی داد زد که نه، نه، بادبادک برش می دارد و به هوا می بردش، مثل مریم مقدس که به آسمانها رفت، و من دست بر شانه هایش گذاشتم و گفتم در آن صورت هردو با هم به آسمان می رویم.

یک شب  که به خانه برگشتم دیدم که دخترک کولی در خانه نیست، چراغ روشن کردم و تا صبح طول خیابان جلوی خانه را بالا و پایین رفتم ولی اثری از او پیدا نشد نه آن روز نه روز بعدش و نه هیچ وقت دیگر، رفت که رفت.

دخترک ساده ی بچه وارم دست نخورده مثل تکه چوبی صاف، پاکیزه همچون روح القدس که از زندگی چیزی نمی خواست جز اینکه هیزم  و الواری را که از خرابه ها همچون صلیب به پشت می کشید در بخاری بریزد. چیزی نمی خواست جز اینکه گولاش سیب زمینی و کالباس درست کند و در بخاری آتش بیفروزد و بادبادک پاییزی هوا کند.

بعدها فهمیدم که گشتاپو در گشتهای خیابانی اش او را دستگیر کرده و با یک عده کولی دیگر به بازداشتگاه فرستاده و این دختر را یا در کوره های آدم سوزی سوزانده اند یا در اتاق گاز خفه کرده اند. دختر دیگر برنگشت. آسمان عاطفه ندارد.

وقتی نوشتن می شود همه چیز

از کتابی در دست ساخت...

وقتي شروع مي­كردم به نوشتن به جواب سوال خود مي­ رسيدم. نوشتن چيزي را تغيير نمي­دهد، اما باعث ادامه­ ي يك جريان مي­شود، جرياني كه معلوم نيست كجا دارد اتفاق مي­ افتد، شايد مربوط به همسايه­ ي كناري ­ام باشد كه هميشه آشغال­هايش را مي­گذارد در خانه­ مان، شايد هم مربوط به يك سومالیایی قحطي ­زده است كه دارد كنار ساحل دريايي آبي حمام آفتاب مي­گيرد.

همه­ چيز با نوشتن است كه شروع به حركت مي­كند، حاضرم تمام زندگي­ ام را روي آن شرط ببندم. حتي خود من هم كه دارم مي­نويسم، حتما كسي جايي هست كه دارد مرا مي­نويسد.

همه ­ي ما مثل كتاب هستيم، با نوشتن متولد مي­شويم و شروع مي­كنيم به زندگي و وقتي آخرين كلمه­ مان نوشته شد نفس آخر را مي­كشيم و كارمان تمام مي­شود. بعد بايد به صورت عمودي و کنار هم بگذارندمان داخل قبر تا گردوخاك بشيند رويمان و گاهي كسي از روي بيكاري شروع كند به خواندنمان.

اگر قرار بود زندگي­ ام را خودم بنويسم، سعي مي­كردم خيلي زود تمامش كنم. مثلا توي جواني سكته­ ي مغزي مي­كردم و اول به يك نصف آدم تبديل مي­شدم و بعد نصفه­ ي ديگرم دچار حمله­ ي قلبي مي­شد، يا هنگامي كه كارگران شهرداري مشغول قطع كردن درختي با اره­ برقي هستند و من دارم تماشا مي­كنم، درخت صاف مي­افتد روي من، يا هنگام خوردن غذاي مورد علاقه­ ام لقمه توي گلويم گير مي­كند و خفه مي­ شوم. اما مثل اينكه قانون اينطور بوده كه زندگي هر آدم را آدم ديگري بنويسد، فقط اميدوارم كسي كه دارد زندگي مرا مي­نويسد آدم مسخره ­اي نباشد و زيادی بازي درنياورد.

دوباره

نمي دانم چرا هميشه به همين جا ختم مي شود، فرقي نمي كند از كجا شروع كنم يا از چه راهي بروم، هميشه آخر مسير همين جاست. بارها تصميم گرفتم كه ديگر شروع نكنم، يك جا بنشينم و به آنهايي كه اول مسير ايستاده اند و آنهايي كه دارند توي مسير حركت مي كنند كمي بخندم(عجب لذتي دارد) اما باز شروع مي كنم، با اينكه از قبل مي دانم به كجا مي رسم، مثل اينكه عادت كرده ام.

بارها به خودم گفته ام كه تو هميشه يك بازنده هستي و در هر كاري شكست مي خوري، داشتم كم كم باور مي كردم اما خوب كه فكر كردم ديدم نه، من توي يك كار هميشه موفق مي شوم بعد كلي خوشحال شدم و قيافه اي مغرورانه به خودم گرفتم. من در شكست خوردن هميشه موفق بوده ام. اين برايم يك قانون نقض ناشدني است. حتي اصل نسبيت اينشتين و عدم قطعيت هايزنبرگ هم نمي تواند آن را نقض كند.

توصيه: اگر آدم موفقي هستيد هيچگاه سعي نكنيد بنويسيد. نوشتن كار آدم هاي شكست خورده است. اگر بنويسيد نوشته هايتان را كسي نمي خواند. انسان بازنده بايد بنويسد تا يا بازنده هاي ديگر بخوانند و دردشان تازه شود يا انسانهاي موفق بخوانند و از چيزي كه هيچگاه تجربه اش را نداشته اند كمي آگاهي پيدا كنند.

دوباره بايد شروع كنم، فعلا....


لحظه

روشنایی افق، همیشه سپیدی طلوع نیست، گاهی سرخی رنگ باخته ی غروب است.

امروز غروب  را تماشا می کردم، همینطور که به افق چشم دوخته بودم به روزهایی می اندیشیدم که آفتاب از مشرق برمی خاسته و در مغرب فرو می نشسته ولی من هنوز نبودم تا به تماشای آن بنشینم و نیز روزهایی که می آیند و نخواهم بود.

از مرگ نمی ترسم، چیزی که مرا به وحشت می اندازد این است که زندگی بعد از من همچنان ادامه خواهد داشت، انسانهایی خواهند آمد که مانند من به غروب چشم می دوزند بدون اینکه لحظه ای به فکرشان خطور کند که روزی انسانی مثل آنها (من) هم به غروب چشم دوخته و به آنها اندیشیده و حسرت روزهایی را خورده که هیچگاه زندگی اش نخواهد کرد.

خدا به انسان حسادت می ورزد. خدا جاودان است و ما میرا. خدا زیبایی را درک نمی کند زیرا لحظات گذرا را درک نمی کند و چه چیز زیباتر از این لحظات است. لحظه ای که گلی می شکفد، لحظه ای که دو نگاه به هم پیوند می خورند و خیلی زود تشنه تر از قبل از هم جدا می شوند و جز انسانی از جنس گوشت و خون آن را نمی فهمد.

امروز تصمیم گرفتم دیگر به غروب نگاه نکنم، به جای آن این لحظات کوتاه را که هیچگاه دیگر تکرار نخواهند شد با تمام وجود زندگی کنم....